دخـــــــــتـــــــــرکـــــــــ تـــــــنــــــــــهـــــــــــــــــا

هــــیــــس گــــوش کـــــن یـــــکــــی داره گــــریــــه مــــیــــکــــنــــه...

نمی شود نوشت

 

که این روزها چقدر عاشقانه باختم

 

نمی شود نوشت ... !!!

+نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1393برچسب:,ساعت6:21توسط saha | |

گفتی ببخشمت..!

 

بخشیدمت..

 

همان روزی که تنهایم گذاشتی...

 

همان روزی که فهمیدم دیگر خسته ای...

 

همان لحظه ای که گفتی می خواهی بروی...

 

بخشیدمت...!

 

اما"دلم"را هرگـز نمیبخشم که این گونه به کسی وابسته شد

 

 که هیچ گاه دوستش نداشت...

 

اما یادت باشد...

 

خیلی کم گذاشتی...خیلی نبودی...

 

من ولی.. کم نگذاشتم کم برداشتم تا تو کم نیاری...

 

هرچیز با ارزشی بود به تو بخشیدم...

 

 عشقم...غرورم...دلم...سادگی ام...باورم...زندگیم...

 

 دیگر هیچ چیزی برایم نمانده به جز

 

"تو" که "تو"راهم بخشیدمـــــ...بسلامت...

+نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1393برچسب:,ساعت5:57توسط saha | |

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی :” شما “

فهمیدم

پای ” او ” در میان است  .

+نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1393برچسب:,ساعت5:51توسط saha | |

زیادی" دوستت داشتم . . .     میدانی اشتباه از کجاست؟ از تو نیست!!!!     اشتباه از "من" است...     هر جا رنجیدم به رویت نیاوردم "لبخند" زدم     فکر کردی درد ندارد "محکم تر" زدی...!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:14توسط saha | |

آن زمان که باید دوست بداریم   ...   کوتاهی می کنیم

 

آن زمان که دوستمان دارند  ...   لجبازی می کنیم و بعد...

 

برای آنچه ازدست داده ایم حسرت می خوریم...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:12توسط saha | |

دلتنگ که میشوم

 

تنها پناهگاهم عکسهای توست

 

چقدر خوب نگاهم میکنی

 

+نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:,ساعت17:4توسط saha | |

جواب یه حرفایی فقط یه نفس عمیقه
الان چند وقته همه فکر می کنن مشکل قلبی دارم !

+نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:,ساعت16:51توسط saha | |

 

حضرت ادم وقتی از بهشت بیرون می رفت

 

خدا گفت=نازنیم ادم با تو رازی دارم...

 

اندکی بیشتر ای...

 

ادم ارام ونجیب امد پیش...!!!

 

زیر چشمی به خدا مینگریست...

 

دل انگار گریست...!!

 

گفت= نازنیم ادم قطره ای ز چشمان خداوند چکید...

 

یاد من باش که بس تنهایم...بغض ادم ترکید...

 

گونه هایش لرزید

 

به خدا گفت من به اندازه ی گل های بهشت...من به اندازه ی عرش...نه...نه...به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم...!!

 

ادم کوله اش را برداشت...

 

خسته و سخت قدم برمیداشت...راهی ظلمت پرشور زمین زیر لبهای خدا را شنید...نازنینم ادم...

 

نه به اندازه ی تنهایی من..نه به اندازه ی گلهای بهشت...که

 

به اندازه ی یک دانه گندم...تو فقط یادم باش...

 

+نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:20توسط saha | |

 

روی سنگ قبرم بنویسید:

 

اولین باری نبود که مــــــُــــــرد

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:55توسط saha | |

ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند

کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند

                در سایه های شب تو را تنها نوشتند

سرشار سرگردانی ات کردن و رفتند

                احساس پاکت را همه تکفیر کردند

محکوم بی ایمانیت کردند و رفتند

                هر شب تو را دعوت به بزم تازه کردند

در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند

                زخمی که رستم از شعاد قصه اش خورد

مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:53توسط saha | |

تازگیا هر کی میگه

دوستت دارم

خندم میگیره بی اراده میگم

تو دیگه چی میخوای

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:52توسط saha | |

ممنونم…

که حالم را نمی پرسی..!؟

تا مجبور نشوم دروغ بگویم…

که خوبم…!

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:49توسط saha | |

 

تا بر میدارمش از تو مینویسد، 

مانده ام این "خودنویس"است یا"تو نویس

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:45توسط saha | |

 

 

" ﮔـــــــــــــــﺮﮔـــﯽ " ﺭﺍ ﺩﯾــــــــﺪﻡ ........... ﮐــــــــــﻪ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ

 

 

 

ﻣﯿــــــــــﮕﺮﯼﺳـــــﺖ ...!!!

 

 

 

ﻧـــــــــﻤﯿﺪﺍنـــﻢ ﮐــــــﺪﺍﻡ ﮐـــــﻼﻍ ﺑــــﻪ ﮔﻮﺷـــــﺶ ﺭﺳـــــــﺎﻧـﺪﻩ

 

 

 

ﺑـــــــــــﻮﺩ ...

 

 

 

ﮐــــﻪ " ﺁﺩﻡ ﻫـــــــــــــــﺎ " ﺷﺒﯿـــــــــــــﻪ ﺗــــــــــــﻮﺍﻧﺪ..

 

+نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:,ساعت12:41توسط saha | |

من می خوام از دست عشق سر به بیابون بزارم

من دیگه تحمل نگاه سنگین ندارم

من می خوام تو باشی و من تنها از تو شعر بگم

همه ی غزل هامو با طعم عشق بهت بدم

من می خوام چشمه ی عشق رو زندگیم جاری باشه

من می خوام اگه بشه تو رو واس خودم نخوام

تو رو هدیه بدم به اشکای نیمه شبام

+نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1393برچسب:,ساعت21:5توسط saha | |

 

 

 

!همه چیز را یاد گرفتم

یاد گرفتم که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفتم که هق هق هایم را بالشم...بی صدا کنم

تو نگرانم نشو!!

همه چیز را یاد گرفتم!

یاد گرفتم چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی!

یاد گرفته ام... نفس بکشم بدون تو...و به یاد تو!

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم!

تو نگرانم نشو!!

!همه چیز را یاد گرفته ام

!...یاد گرفتم که بی تو بخندم

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت...!

یاد گرفته ام...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو!

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم...

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زدگی کنم!

اما هنوز یک چیز هست...که یاد نگرفته ام...

که چگونه......!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم...

+نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1393برچسب:,ساعت21:2توسط saha | |

 

 

 

دیروز...

 

 

باز باران با ترانه              با گوهر های فراوان

 

میخورد بر بام خانه...

 

و اما امروز...

 

باز باران بی ترانه...باز باران با تمام بی کسی های شبانه...میخورد بی نشانه...میزند با نشانه...باز می اید صدای چک چک غم...باز ماتم باز هم من؟

 

یادم ارد ارزوهائی محنت و غم...باز میگویم چرا کم؟پشت ان سیمای زیبا...در پس گفتار بی ما...مهر مطلق من انا الحق!!باز میگوید صبوری کن به نا حق...

 

التهاب بی تو بودن روزها بی تو...در پس شبهای بی من...باز نفرین...

 

باز اصرار...بااز انکار...نمیدانم...نمیفهمم...

 

کجای قطره های بی کسی زیباست...؟

 

نمیفهمم...چرا مردم نمیفهمند چرا

 

+نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1393برچسب:,ساعت20:20توسط saha | |

 

سلااام.سلام به خدایی که دوستی را در نگاه و اشنایی را در لبخند و غریبی را در غربت و جدایی را در اشک افرید زندگی یک خاطره است و جدایی قانون طبیعت

 

بیا تا قانون شکن باشیم!

 

-----          -----          -----      -----

 

حضرت ادم وقتی از بهشت بیرون می رفت

 

خدا گفت=نازنیم ادم با تو رازی دارم...

 

اندکی بیشتر ای...

 

ادم ارام ونجیب امد پیش...!!!

 

زیر چشمی به خدا مینگریست...

 

دل انگار گریست...!!

 

گفت= نازنیم ادم قطره ای ز چشمان خداوند چکید...

 

یاد من باش که بس تنهایم...بغض ادم ترکید...

 

گونه هایش لرزید

 

به خدا گفت من به اندازه ی گل های بهشت...من به اندازه ی عرش...نه...نه...به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم...!!

 

ادم کوله اش را برداشت...

 

خسته و سخت قدم برمیداشت...راهی ظلمت پرشور زمین زیر لبهای خدا را شنید...نازنینم ادم...

 

نه به اندازه ی تنهایی من..نه به اندازه ی گلهای بهشت...که به اندازه ی یه دانه گندم تو یادم باش!...

 

+نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1393برچسب:,ساعت20:14توسط saha | |